از شمارۀ

خیال

روزنگاریiconروزنگاریicon

هیچ‌کس وجود نداشت

نویسنده: شاهد بنی‌اسدی

زمان مطالعه:5 دقیقه

هیچ‌کس وجود نداشت

هیچ‌کس وجود نداشت

او آدم خیال‌بافی بود. نمی‌دانم از چه موقعی، اما از وقتی یادم می‌آید، خیال‌بافی‌های زیادی داشت. اسمش پرهام بود. همیشه می‌گفت: «می‌دونی خوبی خیال چیه؟»

می‌گفتم: «چیه؟»

می‌گفت: «این‌که خیال، نشد نداره. هر جا بخوای، همون‌جایی. دلتنگی‌ها تموم می‌شن، هرچی بخوای داری، آرزوها برآورده می‌شن. اصلاً تو فقط کافیه بخوای.»

 

می‌دانستم که منظورش از خیال، تصویر رسیدن به دختری‌ست که ممکن است سالی یکی‌دو بار، آن‌هم به حسب اتفاق، ببیندش. چگونه سر می‌کرد؟ مثلاً وقتی می‌خواست برود نانوایی و توی صف حوصله‌اش سر می‌رفت، سعی می‌کرد فکر کند اگر آن دختر مدنظرش را دید، چگونه به او سلام کند؟ چگونه به او نگاه کند و بخندد؟ مثلاً شبیه شهاب حسینی در فلان سریال بخندد یا شبیه بهرام رادان در فلان فیلم؟ این‌گونه می‌توانست گذر زمان را حس نکند. او همین سیر و مسیر خیال را ادامه می‌داد. من صف نانوایی را نوشتم، اما شما موقعیت‌های دیگر را هم به آن اضافه کنید: قبل از خواب، موقع رانندگی، موقع پیاده‌روی، موقع فرار از مسئولیت و...

 

همیشه هم یک‌جوری خیالش را به سمت همان دختر می‌کشید. برای همین، حتی وقتی صحبت عادی هم می‌کردیم، سعی داشت موضوع را به سمت حرف زدن درباره‌ی آن دختر خاص ببرد. راستش من کلاً متوجه نبودم. اصلاً مگر پرهام، چقدر با آن دختر مدنظرش ارتباطی ساخته و شناختی داشته که این‌قدر در مورد او حرف دارد؟ او مطلقاً هیچ شناخت معتبر و تجربه‌‌شده‌ای از آن دختر نداشت. چطور می‌شود کسی را آن‌قدر نشناسی و آن‌قدر ذهنت را درگیر کند؟ آیا عشق در یک نگاه واقعیت داشت؟ نه. من به این گزاره اعتقادی ندارم. این را بگویم که پرهام شاعر هم بود. از همین دختری که تقریباً نمی‌دید، چنان شعرهایی نوشته بود که عمیقاً کنجکاو می‌شدی تا ببینی این دختری که این‌قدر توسط شاعر توصیف شده و در شعرها به مفاهیم زیبا تشبیه شده، چه‌ کسی‌ است؟

 

خلاصه یک روز پرهام آمد و گفت: «اون دختره که دوسش داشتم دیگه تموم شد.»

گفتم: «یعنی چی؟»

گفت: «هیچی، مثل اینکه کلاً از ایران رفته و دیگه قرار نیست برگرده.»

گفتم: «خب چرا این خبر رو بدون غم داری می‌گی؟»

گفت: «دیگه چی‌کار کنم؟ رفته دیگه. شاید برگشت.»

 

خیلی عجیب بود. خبر تلخی بود. با خودم گفتم: پس چرا در روایت هجران این آشنای ما، غم و حسرت و اندوهی وجود نداشت؟ داشتم فکر می‌کردم خب او که قبلاً هم آن دختر را نمی‌دید، حالا هم نمی‌بیند. چه فرقی دارد؟ تا اینکه بعد از مدتی دیدم پرهام آمده و می‌گوید عاشق یک دختر دیگر شده. خواستم ببینم دختر جدیدی که می‌گوید، چه کسی است که دیدم این هم تقریباً همان شکل قبلی را دارد: دختری که دور است و نزدیک نیست و فقط در ذهن پرهام، شخصیتش پررنگ شده بود.

 

بعد که از دختر جدید تعریف کرد، با حالت متفکر خاصی گفت:

«عشق بر دنیاست، عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر بَرّد مگر»

 

این بیت از مولاناست. منظور پرهام این بود که دختر جدید، باعث شده تا معشوق قدیمی را از یاد ببرد و یک عشق، صرفاً با یک عشق دیگر جایگزین می‌شود. و باز شروع کرد همان سبک شعرها را برای معشوق جدید نوشتن، بدون آن‌که شروع و شناختی در ارتباط با آن دختر اتفاق افتاده باشد. تکرار همان الگوی قبلی.

 

سال‌ها بعد به پرهام فکر کردم؛ برایم سؤال بود که پرهام دقیقاً چه می‌خواست؟ اصلاً عشق در نظر او چه معنایی داشت؟ پرهام از خیال می‌گفت، اما نه. او خیال‌کردن را انتخاب کرده بود تا از همه‌چیز فرار کند. در واقع، او خیال نمی‌کرد و شعر نمی‌گفت؛ او فرار می‌کرد و با شعر، به فرارش هیجان بیشتری می‌داد. بگذارید راحت‌تر بنویسم: آن دو دختر، یعنی آن دو نفری که پرهام عاشق‌شان شد، اصلاً وجود نداشتند. نه اینکه نباشند، بودند؛ اما فرقی نداشت چه‌ کسی باشند و کجا باشند. پرهام، تنها و تنها دنبال سوژه‌ای برای خیال‌کردن و شعر گفتن و فرار از واقعیت و فرار از خود بود. صمیمیت ترسناک بود، و معشوق دور و ناپیدا، چه‌بسا خاطر پرهام را آرام‌تر نگه می‌داشت. قرار نبود کسی به تو نزدیک شود؛ قرار هم نبود حتی بروی و به آن‌ها ابراز علاقه کنی، چون حتی ارتباط خاصی هم با آن‌ها نداری. خیال کن و خیال. چه اهمیتی دارد که رویای محال بر تو سایه افکنده؟ چه اهمیتی دارد که یک نفر را به شکل اتفاقی، معشوق بخوانی و اصلاً ندانی او چه می‌کند و چه می‌خواهد و چه می‌خواند؟ تو می‌خواهی که در واقعیت زندگی نکنی و با خودت تنها نشوی، پس شعر و خیال را با خودت همه‌جا ببر و دورترین دختری که دیدی را انتخاب کن و او را همچون سایه با خودت بِکِش و واقعیت را بکُش. در سطحی عمیق‌تر، عملاً «پرهامی» هم وجود نداشت. «خود» به‌معنای یک قوه‌ی عاقله، در او شکل نگرفته بود. او تماماً ترس بود. ترس از خود و دیگران. پس زود ادعا می‌کرد که عاشق است. در واقع، او آدم‌ها را سریع بغل می‌کرد تا چهره‌شان را نبیند و دیگران نیز چهره‌اش را نبینند.

تو دلم یه غم حاصل‌خیزه

شهر بعد حمله‌ی چنگیزه

دست به هر جاش بزنی می‌ریزه

بغلم کن ولی نزدیک نشو

 

نزدیکی او از علاقه نبود؛ از ترس بود. ترس از خیلی چیزها. بادبادکی بود که به دست باد، این طرف و آن طرف می‌رفت تا یک‌جا نایستد و نترسد. ایستادن ترس دارد، اینکه لحظه‌ای بایستی و ببینی که کیستی و چه هستی. و این ترس، آن‌قدر در پرهام عمیق بود که هزارها سوگ و غم را به جان خرید تا از جهان خود فرار کند و آینه را بشکند. راستی، شما تا حالا ایستاده‌اید تا فکر کنید و ببینید چه کسی هستید؟

شاهد بنی‌اسدی
شاهد بنی‌اسدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.